شاید این آخرین دوزاری تاریخ باشه که افتاده. گذاشتمش اینجا حالا حالاها هم نمیذارم بیفته.

شاید این آخرین دوزاری تاریخ باشه که افتاده. گذاشتمش اینجا حالا حالاها هم نمیذارم بیفته.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

پیرمرد و دریا

برگرفته از رمان پیرمرد و دریا اثر ارنست چگوارا
این پیرمرد ما نه بادریا سرو کار داشته نه با ماهی وماهیگیری. شاید اصلا تا حالا دریا رو اصلا ندیده باشه هم.
چند بار دیده بودمش. کنار جاده میشینه. این بار تنها بودم وخسته. بازم نشسته بود. وایسادم.  تخم مرغ میفروخت. تخم مرغ محلی. سرم رو از شیشه کردم بیرون: چنده؟ 250. پیاده شدم.میگفت آخرشه. با اون چین و چروک صورتش و چهره آفتاب سوختش و بوی تند سیگارش کنار جاده کوهستانی نشسته بود.میگفت 10 تا بچه داره که همشون رفتن شهر. ازیکی از بچه هاش میگفت و میگفت که مثل تو یعنی من مهندسه. نمیدونم کی بهش گفته بود من مهندسم. خداییش نیستمم. اصلا رشته تحصیلیم مهندسی نبوده. میگفت ماشینش( ماشین بچش رو میگما) مثل ماشین منه. ولی از حرفاش حدس زدم که ماشینش با مال من فرق داره. آخه کدوم مهندس پراید سوار میشه. یه پاکت سیگار اشنو و کبریت و دوسه تا سطل خالی با یه سطل پر از تخم مرغ کنار دستش روی سنگا گذاشته بود. خداییش تخم مرغاش خوب بود. ریز بودن ولی خوب بودن. توصیه میکنم اگه از اون ورا رد شدین حتمتا بخرین. کلی تعریف کرد برام از بچه هاش. از یکی از دختراش که توی شهر کارمیکنه. از خواهرش که اونم توی همون ده زندگی میکرد و از زنش که از ترس اون هیچ تخفیفی به من نداد. خوشم اومد ازش. از اون موقع تا حالا هروقت تخم مرغ میخرم یا میخورم یادش میفتم. نمیدونم این دفعه که از اون ور رد میشم بازم اونجا نشسته یا نه. اصلا منو یادش هست یانه یا اصلن هنوز هم تخم مرغاش رو به همون قیمت میده یا اونم مثل سوپری سر کوچمون گرونش کرده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر