شاید این آخرین دوزاری تاریخ باشه که افتاده. گذاشتمش اینجا حالا حالاها هم نمیذارم بیفته.

شاید این آخرین دوزاری تاریخ باشه که افتاده. گذاشتمش اینجا حالا حالاها هم نمیذارم بیفته.

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

باد

یکی از آشناهامون توی یکی از ارگانهای نظامی(!) کار میکرد. حقوق و مزایای خوبی داشت. چند روز سر کار بود دو سه چند روز استراحت. آخه بنده خداها خیلی تو چند روزی که سر کار بود بهش سخت میگذشت. همش دعا و مراسم و پینگ پنگ فوتبال و ... .
زد و این بنده خدا سر ناسازگاری گذاشت که میخوام ولش کنم. حالا هر چی مادر خدابیامرزشو همه اطرافیا باهاش حرف زدن که منصرف بشه نشد که نشد. آخه محیط کار براش سنگین بود. نمیتونست چاپلوسی رو تحمل کنه. از بی عدالتی رنج میبرد بنده خدا.و کرد آن کاری رو که میخواست. حالا کار آزاد میکنه. از اون محیط آلوده به تزویر و ریا خلاصید و در محیط خشک و سخت زندگی زیر بار سختیهای دیگه ای رفت. شاید من هم اگه جای اون بودم همون کار رو میکردم. راستش من هم از وقتی که درسم تموم شده و وارد محیط کار شدم یه کمی درک میکنم اون موقع اون چی میگفت. نمیدونم چون عاقل تر شاید هم ترسو تر هستم با شرایط کنار اومدم. ولی تقریبا تونستم به خودم بقبولونم که با شرایط اون جوری که هست کنار بیام شاید هم یه روزی اون جوری بشه که من دلم میخواد. به امید اون روز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر